صفحه شخصی بهنام مکسایی   
 
نام و نام خانوادگی: بهنام مکسایی
استان: کرمان - شهرستان: کهنوج
رشته: کاردانی معماری
شغل:  سربازم جاتون خالی
شماره نظام مهندسی:  مگه شما داری؟
تاریخ عضویت:  1390/02/01
 روزنوشت ها    
 

 غرور بیجا بخش عمومی

9

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”

یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 10:07  
 نظرات    
 
مائده علیشاهی 22:44 یکشنبه 6 آذر 1390
2
 مائده علیشاهی
خیلی خیلی قشنگ بود و نکته دار
ممنون
مهدی قلع ریز 22:45 یکشنبه 6 آذر 1390
2
 مهدی قلع ریز
عبرت آموز بود سپاسگذارم
شکوفه سلیمی 11:55 دوشنبه 7 آذر 1390
2
 شکوفه سلیمی
بسیار بسیار زیبا
ممنون
مسعود احمدنژاد 23:16 دوشنبه 7 آذر 1390
1
 مسعود احمدنژاد
خیلی ممنون مهندس با پشتکار